مختلف

از شیر مرغ تا جون ادمیزاد

مختلف

از شیر مرغ تا جون ادمیزاد

وی مجلس ختم نشسته ایم ، جایی خیلی دورتر  اما روبروی  خانوادۀ  صاحب عزا ..

مثل همیشـــۀ  این مجالس  ،درونم میلرزد ...

دست فاطمه را میگیرم...

خوب است که هست

به جای همه کسانی که نیستند ....

 

این روزها هرچه بیشترنگاه میکنم  دنیایم ازهمیشه خالی تر است ...

آدمکهای توخالی  ، دیگر آنقدر توخالی ند که رگهای  بی رنگ درونشان را هم میتوانم دید

به جملگی شان لبخند میزنم ....

مهربانم می انگارند ...

اما  آزردگی ِ خنده دار ِ تهوع آور درونم را نمیتوانند ببینند ...

 

 

دیشب  کلی به حماقت های خودم خندیدم ...

خیلی پیشرفت کرده ام ...

یاد گرفته ام  الکی لبخند بزنم  ونگویم که  "  دلخورم ها  ، فلانی  "   ...!

یادگرفته ام که این فلانی ها نمیفهمند....!

بهتراست بگذارم  همینطور آرام مثل دوتا گاو مادۀ  بی آزار کنارهم بچریم ...!

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد