مختلف

از شیر مرغ تا جون ادمیزاد

مختلف

از شیر مرغ تا جون ادمیزاد


فرارو - تجاوز شش مرد به یک زن در 13 آبان ماه امسال اتفاق دردناکی رخ داد، گشت انتظامی قیامدشت حین گشت‌زنی در منطقه‌ استحفاظی خود بود، به سه خودرو که در کنار جاده توقف کرده بودند مظنون شد و با ورود ماموران به صحنه مشخص شد که شش نفر در حال تجاوز به یک زن در داخل خودرو هستند.

آن شش متجاوز دستگیر شدند و پرونده‌ای در دادسرای امور جنایی تهران به جریان افتاد و قاضی امیراسماعیل رضوانفر دادیار شعبه چهارم دادسرا، تحقیق درخصوص این جنایت را آغاز کرد.

شاکی پرونده نیز زنی 32 ساله بود، این زن در ابتدا این گونه واقعه را روایت کرد و ادعا نمود شش مرد متجاوز افراد ناشناسی بودند که به زور از وی بهره کشی کرده‌اند، او گفت: «ساعت 7 شب در حال رفتن به سمت خانه بودم که در حوالی خیابان خاوران، راننده‌ی یک خودروی پراید برایم ایجاد مزاحمت کرد. به او توجه نکردم اما در یک لحظه راننده از خودرو پیاده شد و با تهدید چاقو مرا سوار کرد.»

آن زن ادامه داستان را این‌گونه بیان کرد که "پس از طی مسیری، یک جوان دیگر نیز سوار خودرو شد و مرا به نقطه‌ای متروکه در حوالی قیامدشت بردند. در آن‌جا نیز دو نفر دیگر به آنها ملحق شدند و در کنار جاده خاکی در داخل ماشین اقدام به تجاوز کردند."

این اظهارات تکان دهنده ادامه یافت، وی افزود: «در همین حین رانندگان دو ماشین نیز که در حال عبور از جاده بودند متوقف شدند و با معرفی خود به عنوان مامور قصد داشتند از چهار جوان اخاذی کنند که بعد از چند دقیقه آنان نیز به چهار نفر دیگر پیوستند و مرا مورد تجاوز قرار دادند.»

این روایت هولناک از تجاوز شش مرد به یک زن در ادامه تحقیقات پلیس و اظهارات متهمان رنگ و بویی دیگر گرفت، و عمق فاجعه عیان شد. تجاوز شش مرد به یک زن وحشتناک است اما هنگامی که مشخص شود، آن زن به میل خود اقدام به این کار کرده است مسئله دردناکتر می‌شود. 

داستان دیگر از تجاوز حکایت نمی کرد چرا که شش متهم پرونده تجاوز ادعا کردند این زن به خواست خود تن به رابطه جنسی داده است، یکی از آنان مدعی شد پیامک‌هایی از زن قیامدشتی دارد که این امر را اثبات می‌کند. این جوان گفت که از قبل با این زن رابطه داشته است. او گفت؛ مدت‌ها بود که با این زن رابطه داشتم. روز حادثه پیامکی از او گرفتم و سر قرار رفتم. در ماشین که بودم با دوستانم تماس گرفتم و آنها هم آمدند.

وی ادامه داد؛ حین رابطه با آن زن دو فرد موتورسوار رسیدند و آنها هم تصمیم به تجاوز گرفتند و در همین حین بود که پلیس رسید و ما را دستگیر کرد. این ادعا از سوی سایر متهمان نیز مطرح شد و آنها گفتند شاکی هیچ مقاومتی در برابر خواسته آنها نکرده و خود به این کار راضی بوده و حتی از آنها تقاضای پول نیز کرده است.

این در حالی بود که روایت زن مذکور چیز دیگری بود، وی مدعی بود که متجاوزان او را ربوده‌اند و به زور از وی بهره کشی کرده‌اند، این تناقض در اظهارات متهمین و شاکی و همچنین عدم حضور شاکی پرونده در دادگاه و تغییر محل زندگی‌اش قضات پرونده را در باره حقایق آن به شک انداخت.

بنابراین پیامک‌هایی که پسر جوان ادعا می کرد از سوی شاکی برایش ارسال شده است به دستور هیات قضات مورد بررسی قرار گرفت. گزارش شرکت مخابرات ثابت کرد متهم واقعیت را گفته است و پیامک‌ها حکایت از آن دارد که زن شاکی با متهم رابطه داشته و از اینکه او می‌خواهد دوستانش را به محل قرار ببرد هم باخبر بوده است.

این حادثه در ابتدای امر دلخراش و متاثر کننده بود اما پس از روشن شدن زوایای آن تبدیل به مسئله‌ای طنز شد، این در حالی است که اگر نگاهی دقیق به این واقعه وجود داشته باشد روایت جدید دردناک‌تر از روایت تجاوز است چرا که نشان از وجود مشکلات عمیق جنسی میان بخشی از زنان و مردان جامعه ایران دارد.

تجاوز در برابر چشمان فرزند و همسر
دومین حادثه وحشتناک سال جاری که واکنش‌های متعدد مسئولین قضایی و مجلسی را بر انگیخت، حادثه تجاوز در ویلای لواسان بود، این اتفاق نیز در آبان ماه رخ داد. ماجرا از تماس تلفنی مردی هراسان با پلیس آغاز شد این مرد در حالی که گریه می‌کرد از ماموران انتظامی درخواست کمک نمود.

به دنبال این تماس، ماموران با عزیمت به یک خانه ویلایی متوجه شدند سرایدار خانه از پلیس تقاضای کمک کرده است. مرد سرایدار به ماموران گفت: «هنگام غروب صدای زنگ خانه به صدا درآمد و هنگامی که در را باز کردم، 3 فرد شرور که چاقو و قمه در دست داشتند با ورود به خانه ویلایی، من و همسرم را مورد ضرب و جرح قرار دادند و پس از انتقال من به یک اتاق و بستن دست و پایم، با تهدید به قتل کودک خردسالم همسر جوان مرا مورد آزار و اذیت قرار داده و از محل متواری شدند.»

در پی این اظهارات، زن جوان سرایدار در حالی که بشدت می‌گریست، اظهارات شوهرش را تایید کرد. وی گفت: «آنها پس از آزار و اذیت من محل را ترک کردند و من نیز با گشودن دست و پای شوهرم، موضوع را به پلیس گزارش کردیم.» با فاش شدن این حادثه دردناک سریعا پرونده ویژه‌ای برای بررسی این مسئله تشکیل شد.

با تشکیل پرونده‌ای در این ارتباط، موضوع در دستور کار ماموران سرکلانتری یکم تهران بزرگ قرار گرفت و با تحقیقات گسترده مشخص شد این 3 متهم از افراد شروری هستند که بارها در اطراف محل جرم مشاهده شدند. دو تن از مجرمان در خانه مجردی خود در لواسان شناسایی شدند و به جرم خود اعتراف کردند. 

واکنش‌ به تجاوز‌ها
این اتفاقات با واکنش رییس مجلس روبه رو شد او ضمن احضار مسئولین انتظامی در نطقی در مجلس ضمن اشاره به دو اقدام دردآور اجتماعی از نیروی انتظامی و قوه قضائیه خواست تا در اسرع وقت با این جنایتکاران برخورد کرده و آنها را از طریق صداوسیما معرفی نماید تا درس عبرتی برای افراد شرور باشد.

لاریجانی در بخشی از سخنان خود در مجلس گفت: « بنده از مدت‌ها پیش نسبت به این مساله هشدار داده بودم و حتی در زمان طرحی در مجلس در این زمینه، بیاناتی داشتم و گفتم که عدم برخورد جدی با اینگونه شرارت‌ها، آرامش روانی جامعه را به هم می‌زند.»

در همین این خصوص رئیس پلیس آگاهی ناجا نیز با بیان اینکه آمار تجاوز به عنف به طور کلی در کشور کاهش یافته است اما حوادث تلخ قیامدشت و لواسان موجب بالاگرفتن بحث در این زمینه شده است گفت: «تسهیل در بهره برداری مشروع جنسی را بهترین راه برای جلوگیری از تجاوز به عنف قلمداد کرد.»

سردار جعفری با بیان اینکه احکام اسلامی که زمینه های پیشگیرانه دارند مثل تسهیل در بهره برداری مشروع جنسی که در شرع هم پیش بینی شده است، می‌تواند موجب کاهش تجاوز به عنف شود عنوان کرد: «اگر امکان تمتع جنسی فراهم شود، آن موقع اگر کسی مرتکب جرم شد باز هم احکام الهی تکلیف را روشن کرده است.»

پس از این واکنش‌ها علی مطهری عضو کمیسیون فرهنگی مجلس راهکاری عملی برای حل مشکل ارائه کرد، راهکار وی ازدواج موقت بود که با شرع هم خوان است اما عرفا امری ناهنجار محسوب می‌شود، وی ازدواج موقت را برای دانش آموزان کم سن و سال دبیرستانی نیز تجویز می‌کند.

راهکار مطهری چند وقتی مورد توجه مجلس و رسانه‌ها قرار گرفت اما پس از آرام شدن اوضاع پرونده تجاوز‌ها نیز مانند "قتل‌ها سریالی" بسته شد و به حافظه تاریخی پیوست و این دغدغه نیز فراموش شد. 

به نظر می‌رسد با این وضعیت و عدم تصمیم‌گیری روشن مسئولین درباره پدیده‌های اجتماعی با کمال تاسف باید گفت که به زودی باید منتظر شنیدن اخباری دیگر از این دست باشیم تا دوباره دغدغه‌های مقطعی ایجاد شود و دور باطل مبارزه با ناهنجاری‌ها مطرح گردد.

با سلام خدمت شما دوستای دلشکسته ای من

می خواهم امشب طولانی ترین زندگی خودم و تو چندین خط بنویسم گر چه خیلی سخته اما بازم همین که می نویسم آروم میشم …

خوب موندم از کجا بنویسم از یک  ظهر نیمه ابری توی پاییز ۱۳۸۵ شروع شد همه چی طبق معمول نشسته بودم پشت کامپیوتر ام و آنلاین بودم داشتم با یکی از سایت هام پست ارسال می کردم ناگهان یکی از دوستام بهم پی ام داد و گفت بیا کافی نت منم گفتم باشه میام ساعت ۱۲ بود منم از دانشگاه صبح ساعت ۱۰ امده بودم حال نداشتم برم اما رفتم وقتی رفتم دوستم با دوست دختر اش قرار داشت اون روز یکی از دوستای دوست دخترش ام اونجا بود و البته اون مثل اینکه من و دیده بود اما من ندیده بودم اش چون اصلا” سعی نمی کنم کسی و نگاه کنم ار خودم تعریف نمی کنم اما اکثرن خودشون میان طرف ام نمی دونم خودم چرا ؟!!!

بگذریم حدس شاید زده باشین الان من با دوست اش دوست شدم و … اما این طور نبود اون روز من اصلا” حواس ام به این برنامه ها نبود تو کافی نت دوستم داشتم پست های سایت و چک می کردم که غلط املایی نداشته باشه و سرعت بالا امدین سایت و تست می کردم  یه نیم ساعت ای شد و این دخترا رفتن دوستم امد پیشم نشست گفت بریم تا سر خیابون بیایم من ام گفتم باشه بریم به دوری بزنیم  رفتیم تا سر خیابون گفت دوستم می خواهی با دوست جی اف ام دوست شی گفتم هان ؟ گفت می خوای یا نه ؟ گفتم من که ندیدم اش گفت که اونه دیگه تا گفت اونه ماشین نشسته بود و رفته بود … ۲ روز بعد که می شد شنبه ۱۹ آبان دوستم بهم زنگ زد گفت سینا ساعت ۳-۴ کافی نت باش گفتم باشه میام از دانشگاه یه سر اونجا ! رفتم بعد دیدم دوستم هست یکم نشستیم و اینا اخه پاتوق ما اونجا بود گیم نت ام بود و غروب ا بازی می کردیم بی کار بودیم ما هم حرفه ای در زمان خودمون بودیم بگذریم ساعت شد یک روب به چهار دیدم  جی اف دوستم امد با دوستش من وقتی دیدمش واقعیت و می گم اولین دختری بود که واقعا” خوشم امده بود دوستم یه دستی زد به من و گفت من و … اینجا می شینیم شما هم اونجا بشینید من ام حول کردم گفتم باشه ! خودم ام نفهمیدم چی شد بعد نشستیم بعد یکم صحبت گفتم شما از من خوشت امده اون ام گفت اره و اینا با هم دوست شدیم از اون به بعد به جوز جمعه ها هر روز می  دیددیم همدیگه رو همونجا اخه مدرسه می رفتن می امدن یه نیم ساعت می موند و می رفت چند ماهی همین طوری گذشت تو این مدت داستان های زیادی پیش امد که بخواهم بگم باس به اندازه ۹ ماه بنویسم چون هروزش خاطره بود اون اولین عشق زندگی من بود و از تیه دلم دوستش داشتم انقدر دوست اش داشتم که … بماند خوب من اوت موقعه ۱۸ ۱۹ سال بیشتر نداشتم  و بی تجربه نسبت به عشق و عاشقی اما این حس زیبا رو دوست داشتم و راضی بودم این داستان ها تا خرداد ۸۶ طول کشید  بکه روز که پیشم بود سرش و گذاشته بود رو شونه هام و دستام و گرفته بود چند وقت بعد بعد از یک برهه زمانی ۱ ساله که اون قسمت ماجرا رو نی خواهم بگم اما با یک شکست خیلی بعد روبه رو شده بودم دنیا سرم خراب شده بود داون بودم گریه ام می امد اما نمی تونستم تو خونه بروز بدم وای خدا نی دونید من چه کشیدم الان که به یاد میارم می بینم واقعا” عاشق بودم اما ادامه داستان و می گم و بی خیال چرا تموم شد و بهم خورد و شکست خوردم !

خرداد ۸۷ بود یک روز تابستونی بود موبایل ام زنگ خورد من خط ثابت ام و دایورت کرده بودم رو ایرانسل ام به خاطر پول تلفون و اینا بعد از چند تا زنگ برداشتم گوشی و جواب دادم دیدم خودش ی گفت سلام گفتم سلام صدا نا آشنا بود گفت ام شما ؟ گفت نشناختی گفتم نه ؟! گفت من … ام ! بعد من باورم نشد گفت که می خواهم بیبنمت صبح روز شنبه بعد امتحان اومد و دیدمش بعد یک زمان طولانی اولش باورم نمی شد جدی خودش باشه چقد عوض شده و خانوم ای شده تو این یک سال که ندیدم اش چقد عوض شده ! بگذریم بعد این ماجرا ما با هم دوست شدیم و دوباره با هم بودیم …

اولش خیلی با حال بود اون بهم می زنگید و بعد اخرش می گفت بگو دوستم داری من ام می گفتم دوستت دارم اما انقدرا نداشتم که گفتنی باشه بعد چند ماه من زنگ می زدم و می گفتم بگو دوستم داری اون می گفت اما فرق اش این بود که باز ما به هم وابسته شده بودیم … بازم یک اشتباه بزرگبه مثال ای بود می گفت وقتی یکی باهات دوست میشه و ترکت می کنه مثل این می مونه که با ماشین زده بهت اما اگه برگشت و بهش گفتی باشه مثل این می مونه که بهش اجازه دادی دنده عقب بگیره و از رو جسدت رد شه دوباره واقعا” همین طوره الان می گم که اگه تا اینجا خوندیدن بفهمین منظورم چیه !!!!!

بعد یک سال ما حالا همدیگه رو واقعا” دوست داشتیم خونواده اون می دونستن و خونواده من ام کم و بیش می دونستن از خونواده اون من عاشق مثل خواهرم البته ابجیش بودم اسمش محدثه بود شوهر اش هم اسمش مهدی بود هر دوتاشون با حال بودن محدثه یکی از بزرگوار ترین ادم های روی زمینه واقعا” دوست اش دارم  و هنوز ام که دارم اینو می نویسم دوست اش دارم !  خوب من خوشحال بودم که خونواده اون می دونن و فکر می کردم من ام یکی از اعضای خونواده اونها هستم و بودم ! همه چی خوب بود تا بهار ۱۳۸۸ زندگی زیبا بود حالا من بهش اطمینان کرده بودم و فکر جدایی ام نمی کردم البته همیشه دعوا داشتیم و اشتی می کردیم من زیاد می گفت گیر می دم اما گیر نبو از روی دوست داشتن زیاد می ترسیدم جایی بره و … کلن دیگه غیرتی بودم یکم زیاد بعد این حرف ها سال ۱۳۸۸ زیاد خوب تموم نشود خرداد این سال ۲۲ خرداد این سال  یک روز بعد انتخابات پدرم فوت شد من تو وضع روحی بدی بودم که اون من و تسکین می داد اگه اون نبود که من داغون تر بودم بگذریم بعد اون هم ما با هم روزهای بد و خوب زیادی داشتیم تا اینکه شد ۱ تیر ۱۳۸۹ و من رفتم واسه خدمت سربازی و آموزشی و اینا تو اون بره زمانی من خیلی سختی کشیدم از دوریش داشتم می موردم روزها واسم مثل سال بود یک روز مساوی چندین سال بود نمی دونم چرا ! بهش باس هروز زنگ می زدم از پادگان اونم می زد اما اونجا ساعت های خاصی می شد زنگید و اینا از آموزشی که امدم خیلی گیر تر شده بودم و هزار تا فکر می کردم که این کجا رفت کی میره کی میاد زیاد گیر میدادم خونه خاله عمه دایی هر کی میرفت  ناراحت میشدم اما اکثرن به روم نمی آوردم اما بد می شدم باهاش اونم می فهمید بیشرف زرنگ بود خوب من و میشناخت ! هی … بعد یه مدت اون شروع کرد به گیر دادن اینجا نرو اونجا نرو من ۱ روز ام طاقت نیاوردم گفتم ول کن چقد گیر میدی گفت تو چه تو به من انقدر گیر میدی من گفتم من پسرم تو دختر اون ام می گفت چه ربطی داره من ام قبول نمی کردم اما الان می دونم راست میگه چه فرقی داره ؟ گیره زیادی ادم و خسته و دلسرد می کنه وقتی من که دوستش دارم نمی تونم تحمل کنم اون بدبخت چه گناهی داره ؟ اما گیر من از روی نگرانی بود و دوست داشتن این موضوعات باعث شده بود همه من و تو خونوادش یک ادم شکاک و گیر بدونن ! و حق و به اون بدن اما من واقعا” گیر نمی دادم نمی خواستم از دست اش بدم ۲ دستی چسبیده بودم بهش ! همی اختلافات پایه زندگی ما رو بهم ریخته بود ما هر دو عصبی و بی صبر بودیم هر ۲ روز یک بار دعوا داشنیم همیشه ! تا اینکه  دفترچه داشنگاه ازاد امد داد بهم گفت واسم بزن گفتم باشه رشته حسابداری که دوست داشت زدم شهر هاش ام خودم انتخاب کردم که ای کاش هرگز اون دفترچه رو پست نمی کردم (اینترنتی) زد و بعد چند ماه  قبول شد من ام سرباز امریه یک سازمان بودم ۲ روز بودم ۲ روز مرخصی بودم اینطوری بود ! وقتی واسش نتیجه و دیدم قبول شده خوشحال شدم بعد ناراحت شدم گفتم این دانشگاه بره من از حرص میمیرم که !!! که هیچی این رفت و تو یک شهر دیگه که ۱ ساعت با اینجا فاصله داشت ثبت نام کرد و دانشجو شد  من خودم عمری دانشجو بودم محیط و می دونستم چه طوری همین شد و بعد ۱ ماه از دانشگاه رفتن اخلاق اش عوض شد پاش به خوابگاه و دوستای جدیدی (دختر) دانشگاهیش باز شده بود ! من ام نمی تونستم کنترل کنم روزای که دانشگاه داشت و من پاسگاه بودم صبح تا شب حرص می خوردم نمی دونستم چی می کنه و کجایه ! خیلی بهش گیر می دادم به خاطر همینا چنیدن بار باهم بهم زدیم الکی بهم زدن یه بار اون زنگ می زد یه بار من اشتی می کردیم دفعه اخری خیلی بد بود توی … نشسته بودیم اعصاب ام خورد بود اخه قبل رفتن استاد اوسکولش و دیده بود ۲۰ مین باهاش داشت حرف می زد و می خندید دوست داشتم هر دوشون و خفه کنم البته استاده سن اش بالا بود اما هرچی بود من خوشم نمی امد ! نیم ساعت با هم حرف نزدیم بعد بهش گفتم کثافت ! گفت چی ؟ با کی بودی؟ گفتم با هرکی به تو چه ؟ من قاطی کنم نمی فهمم چی می گم ! گفتم برو به جهنم عوضی ؟ گفت … ساکت شو پا میشم میرم ا ؟ گفتم به جهنم الهی بمییری ! گفت آرزوت همینه ؟ گفتم اره از خدامه ! اینها رو که می گم انقدر اعصبانی و ناراحت بودم می گفتم واقعی نبود که سیم کارت ام و در آوردم جلوش شکوندم وقتی امد نذاره این کارو کنم گرفت دست اش و برید گفت دستم و بریدی گفتم فدای سرم اما نارااحت بودم تو دلم ! یه تیکه و انداختم یه طرف یه تیکه ام یه طرف بعد از چند مین برداشت اون تیکه بهم داد گفت چرا این کارو کردی گفتم راحت شم از دستت نمی خواهم دیگه بیبنمیت اون ام گفت من ام دیگه نمی خواهم انگار از خدا خواسته بود ! بعد از چند مین کل کل امد دستم و گرفت سرشو گذاشت رو شونه هام بازم مثل دفعه قبل آخرش خوب بود باهم خوب بودیم اما اون ناراحت بود من ام بودم اما اونجا نمی دونم چی شد وقتی دست همدیگه رو گرفتیم خوب شدیم ! اون رفت خونه من ام رفتم بیرون ساعت ۸ بود زنگ زدم بیبنم رسیده ۱ ساعت بود رفته بود دیدیم گوشیش خاموشه ! ساعت شد ۱۱ خاموش  ۱ خاموش فردایش خاموش شب فردایش طاقت نیاوردم زنگ زدم به محدثه گفتم اینجوری کلی حرف زدیم آروم ام کرد شنیدم گفت همه وقتی شنیدن شما بهم زدین حرفی نزدن اما من گریه کردم ! من فهیمیدم همه می دونن جز من ! داغون شدم,  موردم وای ای خدا چقد سخته بعد این همه سال اینهمه سختی نمی تونم باور کنم  خیلی صحبت کردیم محدثه گفت… بیخالش شو والا لیاقت تو رو نداره تو رو رو هوا می زنن و این حرفا آخه محدثه من و خیلی دوست داشت همیهشه با هم ارتباط داشتیم مثل خواهرم عزیز بود من اون روز ۴۰ نخ سیگار کشیدم از ساعت ۱۱ صبح تا ۲ شب ! من سیگاری نیستم اما کشیدم مریز شده بودم شدید سردم بود تو هوای پاییز بیرون بودم تو پاسگاه هنوزم باورم نمی شد ! هیچ کسی درک نممی کرد من فقط اون و می خواهم با همه بدی هاش که نگفتم اینجا فقط بدی های خودم و گفتم  امشب که اینا رو می نویسم شب فردایی این ماجرا هاست فکر کردین خیلی قدیمی داستان ؟ نه من هنوز ام دارم عذاب می کشم ! عشق بده ! خیلی بده ؟  نمی خواهم دیگه با کسی دوست باشم ! نمی خواهم دیگه با دختری آشنا شم ! یکس از دوستای قدیمی من هروقت زنگ میزنه روحیم عوض میشه اگه همینا نبودن من الان ….

سرتون و درد آوردم ۲ ساعتی هست دارم می نویسم  اما این شد این شکست و خوردم اما بازم به قول محدثه تو بردی اونه که پشیمون میشه یه روزی ! شاید ام اینطور باشه ! زندگی همینه من نمی تونم فراموشش کنم اما سعی می کنم دیگه به یادش نیوفتم و بگم قسمت نبود اما می دونم بازم عذاب می کشم تا…

سعی کنید تو زندگیتون عاشق زن تون باشید یا شوهرتون نه دوست پسر یا دخترتون چون هیج چیز مشخص نیست و پایدار نیست حتی عشق های طولانی و دوطرفه ای مثل من که بی دلیل تموم شد و رفت …

خدا حافط

محمد شافعی به من تجاوز کرده بود. به من که دختر بودم. گریه کردم . خواستم خودم را بکشم اما نگذاشتند. رفتم به مقر ناوندی پیش کاک عبدالله مهتدی و موضوع را به وی گفتم اما او با فحاشی من را از دفترش بیرون کرد. من ماندم و تنهایی و بی کسی...

بولتن نیوز:طی نامه ای که از طریق فردی از اقلیم کردستان عراق به دست رسید پی به روایتی تلخ از سرگذشت دختری از سنندج بردیم که با هزاران امید و آرزو به قصد پیشمرگ شدن در گروهک کومله به اردوگاه های این گروهک تروریستی پیوسته که عاقبت با گذراندن دورانی سیاه و مورد تجاوز قرار گرفتن های متعدد سر از زندانی در سلیمانیه عراق در می آورد.

 به گزارش خبرنگار بولتن نیوز در نامه تکان دهنده این زن که سطر به سطر آن اظهار پشیمانی و ندامت است بیانگر سرگذشت زنان و دخترانی است که فریب این گروهک تروریستی را خورده و سر از ناکجا آباد در می آورند.

 

زندگی و سرگذشت این زن 23 ساله آنچنان که خود آن را بازگو می کند، جز تن فروشی و بیچارگی ثمری برایش نداشته است. مادرش حین بدنیا آوردن او جانش را از دست داده است. با اینکه برای پیشمرگ شدن به اقلیم کردستان رفته اما به اتهام تن فروشی و رواج فحشاء سر از زندان در آورده است.

(ز-ع) در نامه خود که مستقیماً از زندان کانی کومای سلیمانیه ارسال شده تاکید کرده که نامه اش بدون سانسور منتشر شود.
« از زندان آسایش گشتی کانی کومای سلیمانیه این نامه را برای شما می فرستم. من زمانی که در اردوگاه کومله بودم با سایت شما آشنا شدم، از شما خواهش میکنم این نامه را عینا و بدون سانسور منتشر کنید تا همه بدانند در کومله ای که داعیه دفاع از حقوق زنان را دارند چه می گذرد و چه استفاده های ابزاری و جنسی از زنان می شود و امثال من که با هزاران امید و آرزو به قصد پیشمرگ شدن و رسیدن به دنیای بهتر وارد کومله می شویم، سر از نا کجا آبادها سر در می آوریم.

من از پدری تهرانی و مادری سنندجی متولد شدم. از وقتی بدنیا آمدم،مادرم مرد. پدرم من را به یتیم خانه سپرد. در 6 سالگی خاله ام سرپرستی ام را به عهد گرفت. در سنندج رشته پرستاری را با موفقیت سپری کردم. بخاطر آنکه نامادری ام من را قبول نمی کرد هر روز و در منزل یکی از اقوام بودم.یک روز که در بیمارستان مشغول پرستاری بودم چند نفر را از تشکیلات مخفی کومله برای معالجه به بیمارستان ما آوردند. در حین معالجه و درمان مجروحین پیشمرگ، با آنها هم صحبت شدم و با تشکیلات مخفی کومله ارتباط پیدا کردم. بعد از چند ماه،اطلاعات ایران به فعالیت های من پی بردند و دستور دستگیری من را صادر کردند. قبل از دستگیری در سال 2005 از سنندج فرار کرده و خود را به کمپ (اردوگاه) کومله در زرگویزله در نزدیکی شهر سلیمانیه عراق رساندم.  در آنجا به من گفتند که تو در سنندج بیشتر به درد ما می خوری و به سنندج برگرد و برای ما کار کن. به جای این خدمت تو ما تو را به اروپا می فرستیم.
بعد از چند ماه حضور در اردوگاه کومله مهتدی با خودم قرار گذاشتم تا برای انجام کار مخفی کومله به ایران برگردم. این بار مامورین اطلاعات من را دستگیر کردند و مدت یک ماه و نیم زندانی شدم.

پدرم بخاطر آنکه بازرگان و تاجر شناخته شده ای بود با مبلغ ضمانت 40 هزار دلاری من را از زندان بیرون آورد و گفت تنها مدت چند روزی پیش خودم باش و تو را بعدش به اقلیم کردستان بر می گردانم. در فرصتی که به وجود آمد به شرط اینکه به زرگویز برنگردم و با کومله نباشم به سلیمانیه برگشتم. بعد از مدتی به زرگویزله برگشتم.

در اردوگاه کومله یکی از اعضای کمیته مرکزی بنام محمد شافعی، من را به خانه اش دعوت کرد، و از من خواست تا شام را با او بخورم.  او اظهار می داشت تو برای ما قابل احترامی چون تشکیلات مخفی ما بوده ای! برایم شربت آورد. اما خوردن شربت همانا و بیهوشی من همانا! ..... او به من تجاوز کرده بود.
محمد شافعی به من تجاوز کرده بود. به من که دختر بودم. گریه کردم . خواستم خودم را بکشم اما نگذاشتند. رفتم به مقر ناوندی پیش کاک عبدالله مهتدی و موضوع را به وی گفتم اما او با فحاشی من را از دفترش بیرون کرد و گفت تو نمی توانی اعضای کمیته مرکزی من را بدنام کنی!!! گه خوری،غلط کردی، .... و خلاصه هر چه از دهنش در آمد به من گفت.من ماندم و تنهایی و بی کسی.

عبدالله مهتدی


در اردوگاه دختری بنام (ه) که با یک پسر پیشمرگ در همان اردوگاه ازدواج کرده بود با رفیق من شد. با آنها رفت و آمد داشتم. از طریق این رفت و آمد ها با یکی از رفقای همسر (ه) که از دوستان نزدیک محمد شافی بود آشنا شدم. او با من زمینه دوستی ریخت اما نمی دانستم او نوچه همان شخصی است که به من تجاوز کرده بود. این پسر اسمش (ش) بود. ما دو سال با هم ارتباط داشتیم. از من خواستگاری کرد و من بدون تحقیق از او فریب وعده های رفتن به اروپایش را خوردم و با او ازدواج کردم.  غافل از اینکه او در سلیمانیه هم زن داشت هم بچه. وقتی موضوع را فهمیدم که او زنش را به اردوگاه آورد. زنش وقتی موضوع را فهمید خودش را سوزاند و کشت.
کومله ادعا کرد او روانی بوده! و بیماری داشته! و این مسئله پرده پوشی شد. روزی همین پسر من را به منقطه کوه ازمر در سلیمانیه برد و به من شربت داد از همان شربتی که محمد شافعی به من داده بود.

وقتی شربت را خوردم باز هم بیهوش شدم و وقتی باز بیدار شدم این بار دیدم توسط چند تن از پیشمرگان کومله مهتدی بصورت گروهی مورد تجاوز قرار گرفته ام. احساس شرم می کردم از خودم بدم می آمد ماه ها گذشت،یک روز من را به بیمارستان بردند تا بچه 7 ماهه ام را بدنیا بیاورم.  بچه ای که چند پدر داشت. اما این بچه در حین زایمان مرد. در بیمارستان ولاده سلیمانیه از من درخواست عقدنامه کردند، نداشتم. برای همین من را دستگیر کردند و کومله خودش را به کوچه علی چپ زد و برای آزادی ام قدمی برنداشت. بعد از مدتی آزاد شدم.
چند روز بعد از آن ماجرا و زندانی شدنم، همسرم دو تن از رفقای پیشمرگش را به خانه مان در اردوگاه آورد و به من گفت لباس های زیبا بپوشم تا با دوستانش به بیرون بروم و تفریح کنیم. من را عقب ماشین نشاند و خودش  رانندگی می کرد. در حین رفتن بودیم که یکی از دوستان پیشمرگ همسرم نزدیکم آمد و گفت چقدرحیف شد (ش) زن زیبا و جوان اول شوهرت خودش را سوزاند. با (ش) کاسبی ما هم خراب شد. همان موقع بود که فهمیدم ماجرا از چه قرار بوده و از چه قرار است. این حرف ها نشان می داد زن سابق همسرم که خودش را سوزانده بود تن فروشی می کرده و برای پیشمرگان کومله پول در می آورده است.
من وقتی به ماجرا پی  بردم خواستم خودم را از ماشین کومله پایین بیاندازم و فرار کنم. اما او تپانچه اش را در آورد و گفت اگر تن به خواسته های ما ندهی تو را با همین تپانچه می کشیم. با این شیوه من را نیز به همان مسیری بردند که خودشان می خواستند. هر شب من را وادار به خود فروشی با مردان غریبه می کردند. هر روز یک جا تن فروشی می کردم. می گفتند پول این کار صرف کومله می شود. باید به کومله کمک کنی هر کس توانایی دارد و توانایی تو در بدنت است!
یک شب زن دیگری را آوردند و گفتند این زن به مدت سه ماه با تو در این خانه زندگی می کند. هر چقدر گریه و داد و فریاد کردم فایده ای نداشت. آن زن را به اتاق خواب بردند و دسته جمعی به او تجاوز کردند.
مردهای عراقی را به خانه می آوردند و ما دو تا زن نیز با تن فروشی برای کومله پول در می آوردیم. اگر سرپیچی هم می کردیم با اسلحه تهدید می شدیم . این زن تازه وارد نیز که بدش از وضعیت به وجود آمده نیامده بود هم برای خودش و هم برای من مرد می آورد. بعدها دو زن دیگری را نیز آوردند و آنها هم از پیشمرگان جدید کومله بودند و بالاخره در پایان تابستان سال 2011 میلادی آسایش سلیمانیه(پلیس) ما را دستگیر کردند.
در دادگاه زن های تن فروش کومله، در مقابل رئیس دادگاه به بی گناهی من شهادت دادند و (ز-ع) و محمد شافعی و رهبری کومله را متهم اصلی معرفی کردند. و بالاخره من به یک سال زندان محکوم شدم.
از خدا می خواهم من را ببخشد اما خدا شاهد و گواه است که کومله من را وادار به تن فروشی کرد. الان چهار ماه و نیم است که در زندان کانی کومای آسایش گشتی سلیمانیه زندانی هستم. از ملت ایران نیز تقاضای بخشش دارم و می خواهم به من اجازه برگشت به کشورم را بدهند. من توبه کرده ام. اگر این اجازه را ندهید همین جا خودم را می کشم.ز-ع ، کانی کوما - زندان آسایش گشتی سلیمانیه - بند زنان تن فروش -2012/01/01 

بلافاصله پس از دریافت این نامه خبرنگار بولتن نیوز با رئیس پلیس منطقه سلیمانیه تماس تلفنی برقرار کرد تا از صحت و سقم گفته های این زن اطمینان حاصل کند. این مقام پلیس که خواست نامش فاش نشود در گفت و گو با خبرنگار ما گفت: این زن به همراه ۳ زن پیشمرگ کومله دیگر، به اتهام تن فروشی دستگیر شده اند و ز-ع به یک سال زندان محکوم شده است. و احتمالا با تخفیف مجازات روبرو خواهد شد و بزودی آزاد و تسلیم ایران می گردد.
این سیاه نامه افشاگری دیگری بود از جنایات گروهک تروریستی کومله که چگونه زنان مورد سوء استفاده های غیر اخلاقی قرار می دهند. امید است که با انشار این مطالب و پی به واقعیات پشت پرده و سوء استفاده هایی که از زنان در اردوگاه های کومله می شود

 

پیاده می شم (متن اهنگ یاس)

صورت خسته نگران و بی آرامش و مریض

که قایم شده بود زیر آرایش غلیظ

زخمی از خاطرات تلخ دیروز

چشم می دوخت به خیابون سرد بی‌ روح

با تحمل سنگینی نگاه آدما

ادامه می داد او به راه ناتمام

و اولین بار برای آخرین راه

هه بهتره بگم که آخرین چاه

تنها، دو دل‌، تو فکر و با تعجب

دنبال چی‌ بود؟ پول یا توجه؟

تو روزگاری که هر کسی‌ دنبال آشناست

دخترک می گرده پی‌ یه فرد ناشناس

که از اون غریبه‌ها یه عده ماییم

آروم اشاره زد که شیشتو بده پایین

فقط می تونیم امشبو با تو باشیم و بس

اینوگفت و نشست و در ماشینو بست

پسر می خواست سر صحبتو وا کنه زود

تیکه می نداخت ، منتظر واکنش بود

ولی‌ دخترک صداش رو نمی شنید

تو دنیایی بود که به سادگی‌ نمیشه دید

دیدی که بعضی وقتا بغضی تو گلوته؟!

نمی خوای گریه کنی‌ جلو کسی‌ که پهلوته

هی‌ امان از این زمان

زمانی‌ که دیگه برد توان از این زبان


بی همراه و بیهوده رهسپار این راه بی نور و هم صدا

سپرده خود رو به دست باد اسیر زندون لحظه ها

تو دلش درد های بی کران خسته از حرف های دیگران

اسیر مردهای بی مرام و اشک می باره باز


پسر گفت لعنت به این بخت بد

خونه ی ما می مونه واسه یه وقت بعد

سعی‌ نکن با سکوتت زیر پوستم بری

اگه پایه ای‌ می تونیم خونه‌ دوستم بریم

خوب حاضری با دو نفر باشی‌ یا نه؟

معلومه که رفتار دخترک ناشیانست

سوال تکرار شد، حاضری باشی‌ یا نه؟

و دختر به فکر یک شب و یک آشیانست

گفت بریم، من که همه چی‌ رو از دم باختم

گناهش پای اون‌ ها که منوپس انداختن

عصبانی‌ از خاطرات خاموش قدیمه

پی‌ محبت می گرده توی آغوش غریبه

تو خونه ‌ای‌ رشد کرد که عشق نبود

جای عشق، فحش و مشت و زیر چشم کبود

پدری که جلو مشکلات مختلف ضعیفه

فقط زورش می رسه به دختر ظریفش

با خودش گفت پشتم به کیا قرصه؟

خونوادم؟ اونا رو خدا بیامرزه

اون موقع کی‌ بود احترام به حرفاش بذاره؟

حالا مجبوره که تنش رو به حراج بذاره


بی همراه و بیهوده رهسپار این راه بی نور و هم صدا

سپرده خود رو به دست باد اسیر زندون لحظه ها

تو دلش درد های بی کران خسته از حرف های دیگران

اسیر مردهای بی مرام و اشک می باره باز


ببین تو این قصه‌ها رو می شنوی و میری

بعد چند بار شنیدن ازش می گذری و سیری

ممنون از اونی‌ که به دیگری صدامو پاس داد

بگذریم بریم سراغ ادامه داستانی

که امروز نوشتنش رو مود من بود

این یه دردیه که به خیلیا بوده مربوط

کوه غم بود، ولی‌ یه نور انبوه

پشت کوهه واسه نا امیدی زوده هنوز

کاری ندارم به اینکه کارش خلاف شرعه

ولی‌ واسه رابطه‌ها اول علاقه شرطه

وگرنه یه روحه که روی جسمی‌ سواره

چطور تو آغوشی بره وقتی‌ حسی نداره؟

تو این روزگار دردناک و سیاه بی‌ شرم

ای کاش بگه نگه دار من پیاده میشم

راه برای ادامه دادن زیاده بی‌ شک

ای کاش بگه نگه دار من پیاده میشم


وقت واسه بیشتر گفتن نبود می دونم ، قصه‌های تو یه عمر آهنگیه

سخته نه؟ خوب خیلی‌ سخته رسمش همینه می دونم رسمش همینه

متن آهنگ های یاس3

سرباز وطن 

ورس۱: 

خودتو بده به دست تکستم 
یه لحظه بگذر 
از فکر و ذکر و مشغله 
و برو به سمت حسم 
سر تکون بده حالا با بیت اوزی 
یکم برو تو حس و حال و فاز و ریتم موزیک 
درد ورق قلم هدف همش ربط خاصی 
دارن به اوج و رشد و پیشرفت رپ فارسی 
من و تو باید تا ته تو صحنه وایستیم 
میدونم اینو تو هم موافق با حرف یاسی 
من میخوام تو مخ برم یه کمی هرج و مرج کنم 
درد و رنج رپ من به سبک رپ ترجمش کنم 
درس و مشق من نوشتن است از تو از خودم 
پس بذار که رپ کنم از عمق درد مردمم 
خوب؟؟؟ 
میدونی من مصر رو گفته های پیشم 
دشمنای ما دلیل افت ما نمیشن 
خفته های دیشب حالا بیدار ترینن 
همه در ها قفل بود من از دیوار پریدم 
shamsgod

هم خوان: 

ببین دستم این قصه ها رو مینویسه میگه 
با یه خودکار که عین تیغ تیزه اینه 
که مینویسه دیگه از کینه ای که پیره 
ولی به سمت پیشرفت سینه خیز میره 

صدامو داری؟ یاس مینویسه میگه 
هی با خودکاری تیغ تیزه اینه 
که مینویسه دیگه از کینه ای که پیره 
هی به سمت پیشرفت سینه خیز میره 
shamsgod
ورس۲: 

رحمت به اون کسیکه پشتمه بشمار 
لعنت به اون کسیکه دشمنه بشمار 
رپ نردبون رشدمه تو چشمام 
مقصد که توی مشتمه به اجبار 
هستم تو شوک روز های قدیمو 
ولی هنوزم میکنم شکر اوستی کریمو 
هنوز کلمه ها رو مینویسم با صداقت چون 
یه لحظه واستا بینم انگار صدا قطع شد 
اوزی؟ !!!.... 
مهم نیست بدون بیت میریم من و تو 
ببین٬ تو وقتی پایه باشی واسه پای من 
بیت زود خودشو میرسونه با صدای من 
ما بچه های زیرزمینی 
زجه ها رو میزنیم 
حرف ما رو میشنوی 
ما تک ستاره میشویم 
تو سبک برتر من تخته کردم 
در ها رو حتی سقف رو کندم تا صدر جدول 
بشینم 
بشینم کنارت 
بچینم ستاره 
من میدم ادامه 
و اینم صدامه 
که میرقصه با تو 
قلم میلغزه تا صبح 
آره این درس ما شد 
پس تو این لحظه پاشو 
واسه جنگ به دنبال حسّ و حال نگَرد 
چونکه اونکه برد هیچ وقت استخاره نکرد 
توی حال و سال خوبی مثل سال ۹۰ 
همه دستا میره بالا به افتخار وطن 
shamsgod
هم خوان: 

ببین دستم این قصه ها رو مینویسه میگه 
با یه خودکار که عین تیغ تیزه اینه 
که مینویسه دیگه از کینه ای که پیره 
ولی به سمت پیشرفت سینه خیز میره 

صدامو داری؟ یاس مینویسه میگه 
هی با خودکاری تیغ تیزه اینه 
که مینویسه دیگه از کینه ای که پیره 
هی به سمت پیشرفت سینه خیز میره 

ورس۳: 

پشتکار من رشد کار من 
تو پشتیبان من خوش به حال من 
ما گشنه های حرف مرده کشته های رپ 
با کلمه هایی گرونتر از بشکه های نفت 
ت بده 
تا ته تو تحریم و تحت تعقیب 
ب بده 
با بد ترین بلا ها باس بجنگیم 
م بده 
ما مست و منگیم مثل مرگ مغزی 
ره به ره 
قلم به دستیم قسم به نسلی 
که پا به پاشون روز هایی که سوخت دادیم 
از جنس همیم همدیگرو دوست داریم 
عرقته به رنگ پرچمت به سرزمینت 
که قرمزه سفید و سبزه منم از صمیم 
قلبم هستم تا توی دنیا صدام بپیچه 
یاس تو اوج درد همینجا ادامه میده 
ایران مهم نیست به دست کی اداره میشه 
آدم همیشه تو محدودیت ها ستاره میشه 
shamsgod
هم خوان: 

ببین دستم این قصه ها رو مینویسه میگه 
با یه خودکار که عین تیغ تیزه اینه 
که مینویسه دیگه از کینه ای که پیره 
ولی به سمت پیشرفت سینه خیز میره 

صدامو داری؟ یاس مینویسه میگه 
هی با خودکاری تیغ تیزه اینه 
که مینویسه دیگه از کینه ای که پیره 
هی به سمت پیشرفت سینه خیز میره
متن آهنگ از چی بگم:

میگی بازم کنار همدیگه واژه
بچین؟ راجب چی؟ ........... باشه بشین

چشاتو باز کن،یه لحظه مال من
باش،یه لحظه بیا توی حس و حال من
باش . . .

پس میکروفونو به دست من تو بده
بگم،ازین زمونه و از دلی که تکه
تکس

هر آهنگ منم مساویه ذکر یه درد،جز
اینم ندارم یه فکر بهتر

از جومونگی بگم که شده سنبل
رشادت،ایران براش شده مثل صندوق
تجارت

پس هنرمند وطن الان کجاست؟ . . .
نیست؟ ،اون تو زیر زمین میخونه
چون که مجاز نیست . . .

از چی بگم برات؟

انتظار داری چه چیزی از جیب من در
آد؟

به جز کاغذ سفید پاره؟ خوب آره
رفیق حرف توشه

ولی با خودکار سفید!

تو اَم مثل منی،تو هم کم درد
نداری

درد اصلیت اینه که تو همدرد
نداری

من کسی نیستم با این زخما دردم
بگیره

ولی این اشک ها رو کی میخواد گردن
بگیره؟

از چی بگم خدااا

از این بنده های خسته؟

از این همه درد تموم دنده هام
شکسته

خنده هامو نبین،این خنده ها
میچسبه رو لبم

این منم با یه رد پای خسته

از چی بگم؟

بگو از یه روح زخمی

که باید یک تنه بره

تو قلب کوه سختی

از روزایی که خط خوردن توی تقویم

خبر میدن از یه اشتباه رو به
تخریب . . .

از چی بگم؟

از بچه های پایین شهر؟

که غذا واسه خوردن دارن ماهی یه
شب؟

اون که تنها دلیل خوابش به عشق
فرداست

تنها پاتوق عشق و حالش بهشت
زهراست

یا که بگم از اون رفقای کاخ نشین

که هستند تو واردات کالای ساخت
چین

تو به من بگو اینو من از چی بگم
خب؟

ما گفتیم و تموم دردا ریشه کن شد؟

از چی بگم

شاید قصه دوست داری

مث قصه ی اون همکلاسیان روستایی

اگه قصه تلخه گناه واقعیت،داستان
نرگس و گلای باغ میهن

که نشستن با صد چرا و افسوس کاشکی

که بخاری جای چراغ نفت سوز
داشتیم

چراغ افتاد توی کلاس و گر گرفت

آتشی که پوست بچه ها رو مثل گرگ
گرفت

این طفل معصوم با داد و فریاد
گفت،زود بدویین سمت در ولی درم
قفل بود

چشام خشک شد،یکم بهم اشک
بده،ایزد

این بچه ها با کدوم دست مشق
بنویسن؟

کودکی مرد،در راه کلاسی که سوخت و
منتظر یه جراح پلاستیکه!

یاس نمیخواد ته قصه رو هرگز
ببنده

چون بازم دلش میخواد که نرگس
بخنده

از چی بگم؟

این صحبت شده غروب،زرد

توی قلب بچه های مدرسه ی درود زن

غصه نخور صدامو بشنو از زیر خونت

من صداتو به گوش همه میرسونم

از چی بگم؟

از دلی که فقط اسمش دله؟!

یه عمری که نصفش اشکه،نصفش گله!

یاس روح توی زندون که جسمش وله!

آدم مجبوره که با شرایط وفقش بده.
. .

از چی بگم؟

بگو از یه روح زخمی

که باید یک تنه بره

تو قلب کوه سختی

ولی قسم بخدا،قسم به روح تختی

که من بدون ترس میرم به سوی تقدیر

خیلی خشنه زندگی ولی حوصله کردم

تو فشن زندگی من یه مدل دردم

ولی دفتر گذشته هامو ذره ذره کردم
و

اومدم جلو که پی درد سر بگردم

از چی بگم ؟ . . .

از چی بگم ؟ . . .