با سلام خدمت شما دوستای دلشکسته ای من
می خواهم امشب طولانی ترین زندگی خودم و تو چندین خط بنویسم گر چه خیلی سخته اما بازم همین که می نویسم آروم میشم …
خوب موندم از کجا بنویسم از یک ظهر نیمه ابری توی پاییز ۱۳۸۵ شروع شد همه چی طبق معمول نشسته بودم پشت کامپیوتر ام و آنلاین بودم داشتم با یکی از سایت هام پست ارسال می کردم ناگهان یکی از دوستام بهم پی ام داد و گفت بیا کافی نت منم گفتم باشه میام ساعت ۱۲ بود منم از دانشگاه صبح ساعت ۱۰ امده بودم حال نداشتم برم اما رفتم وقتی رفتم دوستم با دوست دختر اش قرار داشت اون روز یکی از دوستای دوست دخترش ام اونجا بود و البته اون مثل اینکه من و دیده بود اما من ندیده بودم اش چون اصلا” سعی نمی کنم کسی و نگاه کنم ار خودم تعریف نمی کنم اما اکثرن خودشون میان طرف ام نمی دونم خودم چرا ؟!!!
بگذریم حدس شاید زده باشین الان من با دوست اش دوست شدم و … اما این طور نبود اون روز من اصلا” حواس ام به این برنامه ها نبود تو کافی نت دوستم داشتم پست های سایت و چک می کردم که غلط املایی نداشته باشه و سرعت بالا امدین سایت و تست می کردم یه نیم ساعت ای شد و این دخترا رفتن دوستم امد پیشم نشست گفت بریم تا سر خیابون بیایم من ام گفتم باشه بریم به دوری بزنیم رفتیم تا سر خیابون گفت دوستم می خواهی با دوست جی اف ام دوست شی گفتم هان ؟ گفت می خوای یا نه ؟ گفتم من که ندیدم اش گفت که اونه دیگه تا گفت اونه ماشین نشسته بود و رفته بود … ۲ روز بعد که می شد شنبه ۱۹ آبان دوستم بهم زنگ زد گفت سینا ساعت ۳-۴ کافی نت باش گفتم باشه میام از دانشگاه یه سر اونجا ! رفتم بعد دیدم دوستم هست یکم نشستیم و اینا اخه پاتوق ما اونجا بود گیم نت ام بود و غروب ا بازی می کردیم بی کار بودیم ما هم حرفه ای در زمان خودمون بودیم بگذریم ساعت شد یک روب به چهار دیدم جی اف دوستم امد با دوستش من وقتی دیدمش واقعیت و می گم اولین دختری بود که واقعا” خوشم امده بود دوستم یه دستی زد به من و گفت من و … اینجا می شینیم شما هم اونجا بشینید من ام حول کردم گفتم باشه ! خودم ام نفهمیدم چی شد بعد نشستیم بعد یکم صحبت گفتم شما از من خوشت امده اون ام گفت اره و اینا با هم دوست شدیم از اون به بعد به جوز جمعه ها هر روز می دیددیم همدیگه رو همونجا اخه مدرسه می رفتن می امدن یه نیم ساعت می موند و می رفت چند ماهی همین طوری گذشت تو این مدت داستان های زیادی پیش امد که بخواهم بگم باس به اندازه ۹ ماه بنویسم چون هروزش خاطره بود اون اولین عشق زندگی من بود و از تیه دلم دوستش داشتم انقدر دوست اش داشتم که … بماند خوب من اوت موقعه ۱۸ ۱۹ سال بیشتر نداشتم و بی تجربه نسبت به عشق و عاشقی اما این حس زیبا رو دوست داشتم و راضی بودم این داستان ها تا خرداد ۸۶ طول کشید بکه روز که پیشم بود سرش و گذاشته بود رو شونه هام و دستام و گرفته بود چند وقت بعد بعد از یک برهه زمانی ۱ ساله که اون قسمت ماجرا رو نی خواهم بگم اما با یک شکست خیلی بعد روبه رو شده بودم دنیا سرم خراب شده بود داون بودم گریه ام می امد اما نمی تونستم تو خونه بروز بدم وای خدا نی دونید من چه کشیدم الان که به یاد میارم می بینم واقعا” عاشق بودم اما ادامه داستان و می گم و بی خیال چرا تموم شد و بهم خورد و شکست خوردم !
خرداد ۸۷ بود یک روز تابستونی بود موبایل ام زنگ خورد من خط ثابت ام و دایورت کرده بودم رو ایرانسل ام به خاطر پول تلفون و اینا بعد از چند تا زنگ برداشتم گوشی و جواب دادم دیدم خودش ی گفت سلام گفتم سلام صدا نا آشنا بود گفت ام شما ؟ گفت نشناختی گفتم نه ؟! گفت من … ام ! بعد من باورم نشد گفت که می خواهم بیبنمت صبح روز شنبه بعد امتحان اومد و دیدمش بعد یک زمان طولانی اولش باورم نمی شد جدی خودش باشه چقد عوض شده و خانوم ای شده تو این یک سال که ندیدم اش چقد عوض شده ! بگذریم بعد این ماجرا ما با هم دوست شدیم و دوباره با هم بودیم …
اولش خیلی با حال بود اون بهم می زنگید و بعد اخرش می گفت بگو دوستم داری من ام می گفتم دوستت دارم اما انقدرا نداشتم که گفتنی باشه بعد چند ماه من زنگ می زدم و می گفتم بگو دوستم داری اون می گفت اما فرق اش این بود که باز ما به هم وابسته شده بودیم … بازم یک اشتباه بزرگبه مثال ای بود می گفت وقتی یکی باهات دوست میشه و ترکت می کنه مثل این می مونه که با ماشین زده بهت اما اگه برگشت و بهش گفتی باشه مثل این می مونه که بهش اجازه دادی دنده عقب بگیره و از رو جسدت رد شه دوباره واقعا” همین طوره الان می گم که اگه تا اینجا خوندیدن بفهمین منظورم چیه !!!!!
بعد یک سال ما حالا همدیگه رو واقعا” دوست داشتیم خونواده اون می دونستن و خونواده من ام کم و بیش می دونستن از خونواده اون من عاشق مثل خواهرم البته ابجیش بودم اسمش محدثه بود شوهر اش هم اسمش مهدی بود هر دوتاشون با حال بودن محدثه یکی از بزرگوار ترین ادم های روی زمینه واقعا” دوست اش دارم و هنوز ام که دارم اینو می نویسم دوست اش دارم ! خوب من خوشحال بودم که خونواده اون می دونن و فکر می کردم من ام یکی از اعضای خونواده اونها هستم و بودم ! همه چی خوب بود تا بهار ۱۳۸۸ زندگی زیبا بود حالا من بهش اطمینان کرده بودم و فکر جدایی ام نمی کردم البته همیشه دعوا داشتیم و اشتی می کردیم من زیاد می گفت گیر می دم اما گیر نبو از روی دوست داشتن زیاد می ترسیدم جایی بره و … کلن دیگه غیرتی بودم یکم زیاد بعد این حرف ها سال ۱۳۸۸ زیاد خوب تموم نشود خرداد این سال ۲۲ خرداد این سال یک روز بعد انتخابات پدرم فوت شد من تو وضع روحی بدی بودم که اون من و تسکین می داد اگه اون نبود که من داغون تر بودم بگذریم بعد اون هم ما با هم روزهای بد و خوب زیادی داشتیم تا اینکه شد ۱ تیر ۱۳۸۹ و من رفتم واسه خدمت سربازی و آموزشی و اینا تو اون بره زمانی من خیلی سختی کشیدم از دوریش داشتم می موردم روزها واسم مثل سال بود یک روز مساوی چندین سال بود نمی دونم چرا ! بهش باس هروز زنگ می زدم از پادگان اونم می زد اما اونجا ساعت های خاصی می شد زنگید و اینا از آموزشی که امدم خیلی گیر تر شده بودم و هزار تا فکر می کردم که این کجا رفت کی میره کی میاد زیاد گیر میدادم خونه خاله عمه دایی هر کی میرفت ناراحت میشدم اما اکثرن به روم نمی آوردم اما بد می شدم باهاش اونم می فهمید بیشرف زرنگ بود خوب من و میشناخت ! هی … بعد یه مدت اون شروع کرد به گیر دادن اینجا نرو اونجا نرو من ۱ روز ام طاقت نیاوردم گفتم ول کن چقد گیر میدی گفت تو چه تو به من انقدر گیر میدی من گفتم من پسرم تو دختر اون ام می گفت چه ربطی داره من ام قبول نمی کردم اما الان می دونم راست میگه چه فرقی داره ؟ گیره زیادی ادم و خسته و دلسرد می کنه وقتی من که دوستش دارم نمی تونم تحمل کنم اون بدبخت چه گناهی داره ؟ اما گیر من از روی نگرانی بود و دوست داشتن این موضوعات باعث شده بود همه من و تو خونوادش یک ادم شکاک و گیر بدونن ! و حق و به اون بدن اما من واقعا” گیر نمی دادم نمی خواستم از دست اش بدم ۲ دستی چسبیده بودم بهش ! همی اختلافات پایه زندگی ما رو بهم ریخته بود ما هر دو عصبی و بی صبر بودیم هر ۲ روز یک بار دعوا داشنیم همیشه ! تا اینکه دفترچه داشنگاه ازاد امد داد بهم گفت واسم بزن گفتم باشه رشته حسابداری که دوست داشت زدم شهر هاش ام خودم انتخاب کردم که ای کاش هرگز اون دفترچه رو پست نمی کردم (اینترنتی) زد و بعد چند ماه قبول شد من ام سرباز امریه یک سازمان بودم ۲ روز بودم ۲ روز مرخصی بودم اینطوری بود ! وقتی واسش نتیجه و دیدم قبول شده خوشحال شدم بعد ناراحت شدم گفتم این دانشگاه بره من از حرص میمیرم که !!! که هیچی این رفت و تو یک شهر دیگه که ۱ ساعت با اینجا فاصله داشت ثبت نام کرد و دانشجو شد من خودم عمری دانشجو بودم محیط و می دونستم چه طوری همین شد و بعد ۱ ماه از دانشگاه رفتن اخلاق اش عوض شد پاش به خوابگاه و دوستای جدیدی (دختر) دانشگاهیش باز شده بود ! من ام نمی تونستم کنترل کنم روزای که دانشگاه داشت و من پاسگاه بودم صبح تا شب حرص می خوردم نمی دونستم چی می کنه و کجایه ! خیلی بهش گیر می دادم به خاطر همینا چنیدن بار باهم بهم زدیم الکی بهم زدن یه بار اون زنگ می زد یه بار من اشتی می کردیم دفعه اخری خیلی بد بود توی … نشسته بودیم اعصاب ام خورد بود اخه قبل رفتن استاد اوسکولش و دیده بود ۲۰ مین باهاش داشت حرف می زد و می خندید دوست داشتم هر دوشون و خفه کنم البته استاده سن اش بالا بود اما هرچی بود من خوشم نمی امد ! نیم ساعت با هم حرف نزدیم بعد بهش گفتم کثافت ! گفت چی ؟ با کی بودی؟ گفتم با هرکی به تو چه ؟ من قاطی کنم نمی فهمم چی می گم ! گفتم برو به جهنم عوضی ؟ گفت … ساکت شو پا میشم میرم ا ؟ گفتم به جهنم الهی بمییری ! گفت آرزوت همینه ؟ گفتم اره از خدامه ! اینها رو که می گم انقدر اعصبانی و ناراحت بودم می گفتم واقعی نبود که سیم کارت ام و در آوردم جلوش شکوندم وقتی امد نذاره این کارو کنم گرفت دست اش و برید گفت دستم و بریدی گفتم فدای سرم اما نارااحت بودم تو دلم ! یه تیکه و انداختم یه طرف یه تیکه ام یه طرف بعد از چند مین برداشت اون تیکه بهم داد گفت چرا این کارو کردی گفتم راحت شم از دستت نمی خواهم دیگه بیبنمیت اون ام گفت من ام دیگه نمی خواهم انگار از خدا خواسته بود ! بعد از چند مین کل کل امد دستم و گرفت سرشو گذاشت رو شونه هام بازم مثل دفعه قبل آخرش خوب بود باهم خوب بودیم اما اون ناراحت بود من ام بودم اما اونجا نمی دونم چی شد وقتی دست همدیگه رو گرفتیم خوب شدیم ! اون رفت خونه من ام رفتم بیرون ساعت ۸ بود زنگ زدم بیبنم رسیده ۱ ساعت بود رفته بود دیدیم گوشیش خاموشه ! ساعت شد ۱۱ خاموش ۱ خاموش فردایش خاموش شب فردایش طاقت نیاوردم زنگ زدم به محدثه گفتم اینجوری کلی حرف زدیم آروم ام کرد شنیدم گفت همه وقتی شنیدن شما بهم زدین حرفی نزدن اما من گریه کردم ! من فهیمیدم همه می دونن جز من ! داغون شدم, موردم وای ای خدا چقد سخته بعد این همه سال اینهمه سختی نمی تونم باور کنم خیلی صحبت کردیم محدثه گفت… بیخالش شو والا لیاقت تو رو نداره تو رو رو هوا می زنن و این حرفا آخه محدثه من و خیلی دوست داشت همیهشه با هم ارتباط داشتیم مثل خواهرم عزیز بود من اون روز ۴۰ نخ سیگار کشیدم از ساعت ۱۱ صبح تا ۲ شب ! من سیگاری نیستم اما کشیدم مریز شده بودم شدید سردم بود تو هوای پاییز بیرون بودم تو پاسگاه هنوزم باورم نمی شد ! هیچ کسی درک نممی کرد من فقط اون و می خواهم با همه بدی هاش که نگفتم اینجا فقط بدی های خودم و گفتم امشب که اینا رو می نویسم شب فردایی این ماجرا هاست فکر کردین خیلی قدیمی داستان ؟ نه من هنوز ام دارم عذاب می کشم ! عشق بده ! خیلی بده ؟ نمی خواهم دیگه با کسی دوست باشم ! نمی خواهم دیگه با دختری آشنا شم ! یکس از دوستای قدیمی من هروقت زنگ میزنه روحیم عوض میشه اگه همینا نبودن من الان ….
سرتون و درد آوردم ۲ ساعتی هست دارم می نویسم اما این شد این شکست و خوردم اما بازم به قول محدثه تو بردی اونه که پشیمون میشه یه روزی ! شاید ام اینطور باشه ! زندگی همینه من نمی تونم فراموشش کنم اما سعی می کنم دیگه به یادش نیوفتم و بگم قسمت نبود اما می دونم بازم عذاب می کشم تا…
سعی کنید تو زندگیتون عاشق زن تون باشید یا شوهرتون نه دوست پسر یا دخترتون چون هیج چیز مشخص نیست و پایدار نیست حتی عشق های طولانی و دوطرفه ای مثل من که بی دلیل تموم شد و رفت …
خدا حافط